رضا چراغی فرمانده شهید لشکر 27 محمدرسول الله(ص)، تازه عقد کرده بود که باید دوباره راهی می شد. از عقد تا شهادتش زمانی نگذشت و همسرش برای همیشه دلتنگش ماند.
جماران، شاید برای همه رزمنده هایی که روزی، رزم شان را در لشکر 27 محمد رسول الله(ص) گذرانده اند نام رضا چراغی آشنا باشد هر چند که از زیر سایه او نفس کشیدن بی بهره مانده باشند. او فرمانده لشکری بود که لبخند به چهره اش عجیب نشسته بود؛ از آن لبخندهایی که چهره زیبا را زیباتر می کند. رضا در بیست و پنجم فروردین سال 62 در ارتفاعات 143 و در عملیات والفجر یک به روی شهادت هم لبخند زد. رضای تازه داماد در نامه ای که پاسخ به نامه همسرش است و با اینکه آن نامه در دسترس نیست اما مشخص است که سرشار از دلتنگی های نوعروس است، اینگونه پاسخ داده است:
«بسمه تعالی
سلام علیکم
همسر عزیزم، امیدوارم آینده خوشی با هم داشته باشیم و بتوانیم در کنار هم، با اراده ای قوی، به خودسازی بپردازیم و به گونه ای باشیم که مکتب اسلام، از یک زوج مسلمان انتظار دارد و در این راه، الگویمان، امیرالمؤمنین(ع) و حضرت فاطمه زهرا(س) باشند.
عزیزم
باید این نامه را زودتر می نوشتم، ولی به جان خودت، کمتر فرصت می کنم. در این چند هفته، هر موقع که فراغتی داشتم، سعی کردم با تلفن راه دور، تماس بگیرم، بلکه لااقل صدای گرم و دلنشینات را بشنوم. باور کن وقتی آخرین نامه تو را می خواندم، با گوش دل صدایت را می شنیدم که می گفتی...
انگاری رو به رویم نشسته بودی و خودت برایم حرف می زدی. الان هم که دارم جواب آن نامه ات را می نویسم. مثل این است که در کنارم هستی و دارم با خودت حرف می زنم.
از موعد شروع عملیات پرسیده بودی آدم حسابی! مگر فتوای امام را ندیده ای که ایشان چقدر در رابطه با حفظ اسرار نظامی و مسائل امنیتی سفارش فرموده اند؟! حالا دیگر نمی دانم آن سؤال را جدی پرسیده بودی، یا شوخی. در هر دو حال، فرمایش امام بزرگوارمان این است: «کوچک ترین کوتاهی در مراعات اصول امنیتی، گناهی بزرگ شناخته شده و به منزله شرکت در ریختن خون شهدا و سایر خسارت ها و پیامدهای آن است که چه بسا، قابل جبران نباشد.» و در این رابطه است که باید حفظ اسرار کرد. خب، کمی هم از خودمان صحبت کنیم که از هر چه بگذریم، سخن خویش، خوش تر است. راستی، نوشته بودی؛ «کی می آیی؟»
یادت باشد؛ قرص باش و محکم؛ تا وقتی که بیایم طوری که هم خودت و هم به من، ثابت بشود وقتی می گوییم «قرص و محکم» یعنی چه ... البته وقت آمدن من هم معلوم نیست. ان شاءالله بعد از عملیات، حالا این که زمان آن کی باشد، خدا می داند. ولی ناراحت نباش، این زمان هم می گذرد، همان طور که گذشته گذشت.
عزیزم
اگر یادت باشد، یک بار به من گفتی: «من حاضرم اگر امام بفرماید جانات را بده، این کار را با جان و دل انجام بدهم. ولی اگر بفرمایید فلان، من رضایت نمی دهم.» آخر فتوای رهبر، مگر «اگر» دارد؟! هر چه که گفت: باید بگویی سمعا و طاعتا هر گونه از پیش خود اجتهاد کردن، خلاف احکام اسلامی است. متوجه شدی؟ حرف امام، واجب الاطاعه است. می دانم که از گفتن آن حرف، منظور نداشتی و فقط میخواستی حد نهایت کشش و ظرفیت خودت را به من بگویی من هم همان موقع متوجه منظور تو شدم. البته موقعیت تو را درک می کنم چه این که یک بار خودت به من گفتی، این که در هر صورت زن هستی، طبعی لطیف داری و زودتر تحت تأثیر احساسات قرار می گیری و این تنهایی، روح تو را آزار می دهد.
باور کن خودم هم این حس تنهایی و دوری از تو در کنارم را دارم و در خیال، با تو حرف می زنم. هر لحظه، به یاد خاطره های شیرین گذشته می افتم. آن روزی را که می خواستیم به قم برویم، یادت هست؟... الان که ساعت یک بعد از نیمه شب است، همه در سنگر خوابیده اند و من دارم برایت می نویسم. بعد از اتمام این نامه، می خواهم بروم جایی، کار دارم. ممکن است تا حوالی ساعت 3 یا 4 صبح بیدار باشم. همه اش از گذشته گفتم و از آینده، هیچی نگفتم. فکر کنم دو ماهی بیشتر تا خرداد ماه نمانده باشد. از وضع امتحانات و اتمام آن برایم بنویس و آمادگی خودت را اعلام کن، تا من هم بقیه برنامه هارا جور کنم.
خدمت بابا و مامان سلام برسان، خدمت تمام اهل فامیل تان سلام برسان.
«اللهم انی اسئلک الیسر بعد العسر»
(خدایا از تو مسئلت دارم آسانی را پس از سختی به ما عطا فرمایی)
به امید زیارت کربلا
ساعت یک بامداد 15 فروردین 62 رضا چراغی