تاريخ انتشار: 22 شهريور 1403 ساعت 23:20:36
صبحِ روشنی " قصیده ی فراق " سروده ی علی اکبر پورسلطان (مهاجر)

چشمِ خمارِ نرگسـي ، برده تـوان و طاقتـي

آه خـدا مگـر  شـدم ، مرتكـبِ حمـاقتـي؟

 

دستِ بريـده ام كجـا ، تا برسـد به دامنش

تـا بـه ديـار او شـوم ، بگذرد از نهـايتـي

 

پايِ فتاده با چـه رو ، حاجتِ بال و پر كنـد

كم كه ز حق نمي شود ، گر  بكنـد عنايتـي

 

شعرِ صبـوري مرا ، بر كس ديگـري  بخـوان

گوشِ دلِ شكسته ام ، پر شده از حكايتـي

 

محكمه ي وزين حق ، مظهرِعدل داورش

از چه شوم به عدليه ،  وز كه كنم  شكايتي؟

 

گر چه عیان بيان كند ، به خيلِ عاشقـانِ او

در طـربِ وصـالِ دل ، چاره بـود لياقتـي

 

من كـه بدونِ شـائبه ، طّي طـريق  كـرده ام

نالـه اثـر نمـي كنـد ، دلشـده را شماتتـي

 

تا به دلـم نظـر كند ، جان به نگـاهِ او دهم

گو كه به زعمِ مه رخان ، جان نكند كفايتي

 

مي كُشدم مگر نِگه ، به كُشته اش نمي كند!

گرچه به حکم عدل او ، نیست چنین قضاوتي

 

حرفِ درونِ خويش را ، صريح و شسته مي زنم

من چه كنم به گفته ام ، چيره نشد بلاغتي

 

واي به بختِ تيره ام ، چو بي اشاره بگذرد

كي برسـد مصيبتي ، گر نکند عنایتي

 

قلبِ تپنـده ام اگر ، خونِ جگـر برون كنـد

هيچ مبـاش مضطرب ، بلكـه كند شفاعتي

 

نقطه ي خلوتِ دلش ، جاي مرا نشـان كند

صفـر طلب نمـوده ام ، بي قلـم و كتـابتي

 

شب همه شب دعـا كنم ، تا بشـوم غلام  او

خرقه ي بندگي دهد ، نه جقّه ي صـدارتي

 

از سـرِ بي قراريـم ، دگر امان بريـده شـد

سـزا نباشد ار شوم ، شامل یک حمايتي؟

 

نَخوت و خود ستايشي ، راهيِ كوي ما نشد

اين همه عجز و بندگي ، چيست بجز اصالتي

 

رشك و حسد اگر برم ، بر دلِ پاكِ عاشقان

عارضِ حال من مشو ، نيست گنه حسادتي

 

بر دلِ شيدايي من ، كنجِ لبانِ او بس است

گفته مَلِك به وصفِ او ، بَه كه چه قد و قامتي

 

در طلـبِ وصـالِ جان ، به  انتظـارِ محشرم

گـر كـه به سويِ ما شود ، چه حاجتم قيامتي

 

شرحِ كمالِ دلربا ، قد به زمـان نمـي دهـد

كي قلمي بيان كند ، وصـفِ  چنين جلالتـي

 

حلواي تنترانـي و ، مهوشِ سـاكنِ بريـن

هر دو اگر چه شكّرين ، ني به چنين حلاوتي

 

شد همه شامِ تيره ام ، درپيِ صبحِ روشني

چون همه سويِ او شوم ، دور شـود ذلالتي

 

او كه به خيلِ عاشقان ، جمله كند تفقدي

نوبه ي وصلِ ما كه شـد ، گو  نكنـد قناعتي

 

دوش به خواب  ديده ام ، آمده ميهمانِ من

واي عجب ضيافتـي ، مايه ي بس سـعادتي

 

دشتِ بهشتِ معرفت ، جز به بهاء نمي دهند

ميلِ بهانـه چـون كنـم ، گر بكنـد كرامتـي

 

عزّتِ نفس را اگر، به نرخِ جان تـوان خريد

در عطشِ هـوايِ دل ، کی بُودم منـاعتـي

 

عاكفِ كويِ معرفت ، كـاخ  طلب نمي كنـد

رهروِ سـوي عشق را ، نيسـت چنين عمارتي

 

بيـن كـه زمانـه بگذرد ، ز اوج بي عدالتـي

دامـنِ او رهـا مكـن ، اي  كـه پـيِ صـلابتي

 

كوكبِ بخت  و آرزو  ، از چه عيان نمي شود

بلكه نديـده در دل و ، گفتـه ي ما صداقتي

 

بهارِ عمر بايدت ،  سيره ي  او  عيـان كني

عصرِ شباب بگذرد ، چه  حاصـل از ندامتـي

 

روح و روانِ خويش كن ، فداي فخرِ كائنات

زانكه تاملـي  كني ، رفتـه تـوان  و طـاقتـي

 

در تب و تابِ زندگي ، غوطه وريم و گوئيا

هيـچ اثـر نمـي كـنـد ، بـر  دلِ مـا  تلاوتـي

 

سويِ ديارِعاشقان ، هيـچ مرو تو با زبـان

رجوع نما به قلبِ خود ،ب ين به چه روز و حالتي

 

بهرِ ظهورِ حضرتش ، صدق  وصفا مدد نما

چـاره دعا بود اگـر ، حـق بـدهـد رضـايتـي

 

طلوعِ  آرزوي  جان ،  مي رسدم  به  ارمغـان

زدوده  گـردد از جهـان ، آفـتِ  بـي عدالتـي

 

اي كه سخن ز يارِ ما ، مي شنوي گذر مكن

بنده ي ديگري مشـو ، نيست جز او زعامتي

 

حدیث ناب و معتبر ، دهد ز نصرتی خبر

رسیده از دیار حق ، به فرشیان بشارتی

 

هدیه ای از امید جان ، می رسدت به ارمغان

رهبری جهان کند ، به حکمت و درایتی

 

مردِ مهاجر ار  زند ، دم ز امامِ انس و جان

تـا نكنـد اطاعـتـي ، كـي بشـود ولايـتـي

 

1381/4/28 - مکّه ی مکرّمه

برگرفته از کتاب شوق وصال

منتشر شده در روزنامه اطلاعات 9 مهر 1383

  تعداد بازديدها: 213
   


 



این مطلب از نشانی زیر دریافت شده است:
http://fajr57.ir/?id=100913
تمامي حقوق براي هیئت انصارالخميني محفوظ است.