مگر برای مردان مجاهد، مرگی جز شهادت می توان تصور کرد. آن هم شهادت به دست حیوان هایی انسان نما که مُلک و مِلک را از آن خود می دانند. گوارایت باد این شهادت اسماعیل هنیه. هنیئاً لک اسماعیل هنیه.
جماران: «اسماعیل هنیه، رئیس دفتر سیاسی حماس به شهادت رسید.» فقط هفت هشت کلمه است اما آنقدر قدرت دارد که تو را در هاله ای از بهت و ناباوری فرو برد. ما روزنامه نگارها به این اخبار می گوییم خبر کوتاه. گاهی آنقدر کوتاه است که شاید از تیتر، فقط چند کلمه بیشتر داشته باشد اما نوک پیکانش تا عمق وجودت را می شکافد و پیش می رود. از روز یکشنبه یعنی از روز تنفیذ، یک دلشوره ای آمده بود و نشسته بود گوشه دلم و بیرون هم نمی رفت. جا خوش کرده بود. اصلا نمی دانم این دلشوره ها چرا دست از سر دلم بر نمی دارند. هر روز یک طوری خودشان را به زور هم که شده در حریم من وارد می کنند. هر بار که بهش بهایی می دادم بلافاصله می گفتم خدایا خودت همه چیز را به خیر بگذران. دیشب یعنی زمانی که دیگر مراسم تحلیف تمام شده بود، خدا را شکر کردم و خیالم راحت شد. دلشوره هم جُل و پلاسش را جمع کرد و رفت. کامم شیرین شده بود مثل عسل. بی هیچ خطری رئیس جمهور محبوبم قرار بود سکان اداره کشور را برای چهارسالی با شعار عدالت به دست بگیرد. حالا ما بودیم و ایرانی که آبادی، آزادی و سربلندی اش آرزوی همیشگی مان بوده و هست. اما تلخ شد، زهر هلاهل شد که هیچ تریاقی علاجش نیست. خبر شهادتت که پیچید انگار دوباره حاج قاسم را زده بودند. تو برای ما اسماعیل هنیه بودی، یک ابرمرد فلسطینی که مقاومت را مشق می کردی و امید می کاشتی در دل مردمان سرزمین موعود و برای فلسطین همان حاج قاسم بودی. دیده بودمت درست همان روزی که دیواری انسانی برای ورود مسئولان به دانشگاه تهران تشکیل شده بود و من و خواهرم را هم به خاطر عباهایمان فلسطینی تصور کرده بودند و فرزندان تو. سرمان را پایین انداخته بودیم و دنبالت حرکت می کردیم. اما بد می شد اگر می فهمیدند که ما با تو هیچ نسبت خونی نداریم اصلا با هیچ مسئولی که از آن گذر انسانی عبور می کرد نسبتی نداشتیم. ما فقط دو خواهری بودیم که سوخته بودیم از داغی که سردسته تروریست ها بر جگرمان گذاشته بود و حاج قاسممان را گرفته بود و آمده بودیم که بگوییم حاج قاسم تو همیشه برایمان عزیز بودی و خواهی بود. چه خوب که آن روز دیدیمت. این رفته بود توی لیست افتخاراتم. با آب و تاب تعریف می کردم. اصلا دیدنت برای لحظه ای میان آن همه تلخی کامم را شیرین کرد.
طوفان الاقصی که به پا شد، فلسطین دوباره جان گرفت. شد سر تیتر خبرها. طوفان را تو و دیگر برادرانت به پا کرده بودید نه در سرزمین های اشغالی که در هر جایی که انسان آزاده ای زیست می کند. کودکان فلسطینی شدند عزیز دل مادران آزاده. اعتراض ها تا دانشگاه های امریکا هم امتداد پیدا کرد و این از درایت تو و امثال تو بود و خدایی که به عملتان برکت داد و عَلمتان را برافراشت.
طوفان الاقصی که شد اصلا مسجدالاقصی برایم رنگ و لعاب دیگری گرفت. همیشه دوستش داشتم چون قبله اولم بود. اما این بار این دوست داشتن از جنس دیگری بود. اقامه نماز در آنجا برایم شد یک آرزو درست مثل آرزو برای زیارت شش گوشه اربابمان. مثل طواف دور خانه خدا و نماز در روضه پیامبر(ص).
بارها برای کشتنت کمین کرده بودند اما تیرشان به سنگ خورده بود. آنان نمی دانند که برای مردان خدا شهادت هنر است. آنها نمی دانند که تو خوب می دانستی که خداست که می میراند و زنده می گرداند. خداست که می خنداند و گریه می اندازد. آنان نمی دانند که شهادت آرزوی مردان مجاهد است. آنان نمی دانند که با زدن اسماعیل هنیه، هنیه های دیگری متولد خواهند شد. خونت در باریکه غزه خواهد جوشید. درست همان طور که خون شهدای پیش از تو جوشیده بود. اما دریغ و افسوس برای ماست که چون تویی را از دست داده ایم. آن هم در تهرانی که برای مهمانی آمده بودی. در سرزمینی که پشتیبان مقاومت است و حضرت روح الله شصت سال پیش، نام فلسطین را بر زبان ها انداخت و فرمود: فلسطین مغصوب است؛ یهود را بیرون کنید از فلسطین. آن روزهایی که تو هنوز طفل خردسالی بودی.
چه گوری برای خودشان کنده اند این صهیون ها. ما به وعده الهی دل خوش داریم و می دانیم که وَ نُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِینَ. ما به امید صبح ظهوریم که الیس الله بصبح قریب. صبحی که روز پیروزی فرزندان اسماعیل بر فرزندان اسرائیل است.