تاريخ انتشار: 02 تير 1403 ساعت 23:34:32
اندیشه در خدمت عشق و خرد در خدمت دل

میان ما و خدای ما و آفریدگار ما و مبداء هستی ما و معشوق ما و معبودما، آنچه غایت آمال الطالبینش می‌نامیم، آن‌که در دورترین افق آرزوی ماست و همه خواهندگان، همه طلب‌کنندگان فراترین آرزویشان اوست یک رابطه آگاهی‌بخش وجود دارد که دریافت می‌شود و اثبات می‌گردد. به کمک اندیشه و عقل نظری و دلیل برهان که این گردونه را گرداننده‌ای هست و این پدیده‌ها را پدیدآورنده‌ای هست و این فنا شدن را مبداء بقایی هست و این تکیه دهنده را تکیه گاهی هست، و این سایه را صاحب سایه‌ای هست و این شعاع تابان را سرچشمه نوری هست و این فرع را اصلی هست و این فقیران را موجودی هست غنی که به آنها غنا می‌بخشد. اینها همه تعبیرهای گوناگونی است از یک استدلال، از یک رهیابی اندیشه انسان بسوی خدا با کمک اندیشه تحلیل‌گر و عقل نظری که قبلاً بحث شد.
امروز می‌خواهیم بگوئیم این رهیابی کار فکر بود، کار مغز بود، کار تفکر و اندیشیدن بود، (اما) ما راه دیگری داریم نزدیکتر از آن، روشنتر از آن، ایمان‌زاتر از آن و آن کار دل است. راهی که دل بسوی خدا دارد. عرفا معمولاً روی این راه دوم تکیه دارند و فلاسفه و اندیشمندان معمولاً روی راه اول تکیه دارند و هر دو راه هست هم آن راه است هم این راه است ولی انصافاً این راه دومی برای همه کسانیکه بتوانند بشناسندش پیدایش کنند و بروند راهی دلپذیرتر، ایمان‌زاتر و یقین‌آورتر است.
... درست است که راه اندیشه و رسیدن از راه اندیشه به خدا و مبداء هستی اگر برای عده‌ای راه است برای کانت و کانتیان راه نیست و برای افرادی مثل جلال‌الدین رومی هم راه نیست چون او هم به این نتیجه میرسد که:
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی‌تمکین بود
او هم می‌ترسید که پای استدلال بلغزد یا بماند، یا بلغزد یا بماند و به هر حال بی‌تمکین باشد یعنی در اختیار انسان برای پیمودن راه نباشد، این یک واقعیت است در این نمیشود تردید کرد، راه دل اینجور نیست، کانت میگوید با عقل نظری به خدا نرسیدم اما با عقل عملی به خدا رسیدم.... انسان اگر به پویش و حرکت و جنبش و تلاش خودش نگاه بکند، اگر به خویشتن خویش بازگردد، اگر آهنگ زندگیش را به دقت بنگرد می‌بیند زندگی انسان اگر صرفاً برپایه محاسبات و برنامه‌ریزیها و جهت‌یابی‌های عقل حسابگر باشد زندگیش پوچ و بی‌معنی میشود... اگر بخواهد این بهتر را در محاسبات و معادلات عقل حسابگر پیدا بکند دست بالایش این میشود که کدام رشته با استعدادهای من متناسب‌تر است و برای من بازدهی بیشتر دارد؟ این دیگر دست بالاست حالا اگر از آنهایی باشد که پول ندیده باشد ریاست به عمرش ندیده باشد تمنیات نفسانیش سرکوب شده باشد یک چند صباحی هم به درخشیدنها و به مال رسیدنها و به ریاست رسیدنها و تمنیات نفسانی دیگر رسیدنها دلش خوش میشود سرگرم میشود. ولی وقتی چند سالی گذشت پولها را پیدا کرد ریاست هم پیدا کرد به تمنیات دیگر هم رسید میگوید خوب حالا چی؟ حالا از این به بعد چی؟ برمیگردد به عقب، میگوید خوب این چند سال چه کار کردی به چی رسیدی؟ و برایش یک احساس و یک دریافت بیشتر نمی‌ماند و آن اینکه زندگی هیچ است و پوچ.... آنهائیکه هنوز به خیلی چیزها نرسیده‌اند ذهنیتشان روی همان چیزهایی که بهشان نرسیده‌اند متمرکز است. فرصت این اندیشه بالاتر و این حساب و محاسبه اساسی‌تر را پیدا نمیکنند اما اگر آدم همه اینها را طی کرد آخرش که رسید میگوید چی شد؟ هیچی. شما با این آدمهای همه فن حریف پنجاه شصت ساله جامعه‌ها یا قشرهای مرفه و به رفاه رسیده و اشباع شده از نظر مادی صحبت کنید در اکثر (اکثریت نزدیک به تمام آنها) زمینه‌ها این احساس پوچی را می‌بینید بقدری سالهای آخر زندگی برای اینها بی‌معنی یا کم‌معنی و کم‌محتواست که واقعاً یک مرده غذاخور هستند، دل مرده‌اند، بهت زده‌اند...
اگر آرمان زندگی منحصر شد به این مادیات، کم و زیادش تفاوت ندارد فقط تا انسان اشباع نشده میدود دنبالش ولی وقتی اشباع شد چی؟ می‌بیند هیچی «والذین کفروا اعمالهم کسراب بقیعه یحسبه الظمئان ماء حتی اذاجاءه لم یجده شیئا و وجدالله عنده» تمام تلاشهای انسانهای بی‌ایمان و خدا گم کرده و ضالین و سرگشته و بی‌هدف تمام کارهایشان نظیر سرابی است که آدم تا به آن نرسیده دنبالش میدود، سرابی در بیابانی در برابر انسان تشنه سیراب نشده‌ای....
دیگر برای او عشقی، محبتی، گرمایی، فروغی، آتشی نمی‌ماند درحالی که انسان تا وقتی زنده است که عشقی داشته باشد. زندگی بی‌عشق مردگی است. همه انسانهایی که زود بفهمند 1ـ زندگی بی‌عشق مردگی است 2ـ همه این معشوق‌ها و محبوب‌ها و خواسته‌ها موقت و گذراست و در خور آن نیست که عشق انسان بماند و عشق انسان باشد همه اینها خیلی آسان، آسان به خدا میرسند. آنگاه «یحبهم و یحبونه» چه جور؟ بعضیها هستند خیلی سریع این مسافت را طی میکنند خیلی سریع به آن معشوق میرسند و با او آشنا میشوند آنها که هر نگاهشان و هر گامشان و هر ذکرشان و هر سخنشان بوی این عشق را میدهد کسانی هستند که آسان میتوانند از این ظواهر فریبا بگذرند.
این حجابها و پرده‌های دل را عقب بزنند و دل را و قلب را در برابر تابش آن خورشید هستی قرار بدهند و او را بیابند، مثل اینکه دیشب بود در تلویزیون این گروهی که «بازی دراز» را گرفته بودند نشان میداد آن جوانک چه گفت؟ گفت به اینها که درخیابانهای تهران دارند شعار میدهند بگو بیایید اینجا خدا را ببینید. چه میگوید این جوان؟ شهید چه میگوید؟ این جوان هر آن مرگ در راه خدا و مرگ سرخ پر فروغ را در پیش چشم می‌بیند. او چه می‌بیند که اینطور میگوید؟ این جوان همه خواست‌ها و تمنیات را پشت‌سرگذاشته و رفته آنجا، مگر نیست؟ این اگر دل بسته بود به شغل و زن و به فرزند و خانه و عیش و نوش و به دوستان و حتی به پدر و مادر و به اینها اگر دل بسته بود که آنجا پیدایش نمیشد که او این راه طولانی را طی کرده رسیده به آنجا که می‌بیند هیچیک از اینها در خور دوست داشتن تمام عیار نیست،...
او آنجا این حالت را دارد که به تعبیر این جوان چه عالی تعبیر کرد او این حالت را. دارد خدا را می‌بیند چون همه این حجابها و پرده‌ها را از جلوی چشمش کنار زده و عارفان همه چنین‌ هستند. آنهایی هستند که چه در میدان نبرد چه در محراب عبادت چه در میدان شغل و کار چه در خانه چه در خیابان می‌توانند راحت این پرده‌ها را کنار بزنند و همانجا به یاد خدا باشند «الذین یذکرون‌الله قیاما و قعودا و علی جنوبهم و یتفکرون فی خلق السموات والارض ربنا ما خلقت هذا باطلا» در این آیه با اینکه قصه اندیشه و تفکر آمده اما در رابطه با حق و باطل بودن هستی مطرح میکند همه چیز را که انسان ایستاده، نشسته، دراز کشیده و بر پهلو افتاده همین قدر که در هستی می‌نگرد اگر خواست برای این عالم و هستی معنی پیدا کند از پوچی در بیاید فوراً به چی میرسد؟ فوراً به خدا، خوب چیست این؟ این به اینکه می‌بیند خوب و خوبی و آنچه درخور عشق ورزیدن است اینها نیست، اوست که همه خوبیها در پرتوی خیر و کمال و جلالش خیر و کمال و جلال می‌شود.
همه خیرها و کمالها و جمالهای دیگر نسبی است یا مطلق؟ همه میگویند نسبی است منکرین خدا هم می‌گویند آنها نسبی است. خوب خیر نسبی کی خیر میشود؟ وقتی خیر مطلقی باشد. انسانهایی که در درونشان حق‌پرستی هست ببینید بعضیها هستند پا روی هر حقی میرسند میگذارند تا به خواسته‌هایشان برسند، اما هستند انسانهایی که یک مقدار در آنها وجدان هست یک جا میرسد ترمز میکند میگوید خلاف حق نمی‌کنم یعنی چه؟ خلاف عقل؟ عقل حسابگر درش حق و ناحق پیدا نمیشود. عقل حسابگر جلوه برجسته‌اش ماکیاول است. ماکیاولیسم درست آن اوج عقل حسابگر، میگوید دین و مذهب، اخلاق و زن و فرزند را همه چیز را تو میتوانی فدای خودخواهی‌های خودت بکنی. همه چیز را میتوانی وسیله قرار بدی برای رسیدن به آن آرزوها و تمنیات هرچه میخواهد باشد....
همه انسانهایی که در درونشان میلی، گرایشی، عشقی به حق، به صدق، به عدل، به کمال، به شجاعت، به ایثار، به فداکاری، به عطوفت و رحمت و دلسوزی برای دیگران و انصاف، همه آنهایی که در دلشان عشق و علاقه‌ای به اینگونه ارزشها می‌یابند بدانند که اینها راهی به سوی خدا دارند چون عقل حسابگر این حرفها سرش نمی‌شود اینجا جای عشق است آن انسانی که می‌آید و کسب و کار پر رونقش را در راه حقوق مظلومان فدا می‌کند باید از او پرسید که چرا اینکار را می‌کنی؟ ممکن است یک فرویدیسم بگوید آقا اینها ناشی از عقده‌های روانیست این آدم یک وقتی توسری خور بوده مظلوم بوده در او یک عقده پیدا شده حالا یک نوع سمپاتی و عاطفه نسبت به آدمهای مظلوم دیگر در روحش جا گرفته و ضمیر ناخودآگاهش احمقانه، احمقانه به او می‌گوید ول کن اینها را برو از آنها دفاع کن شما را به خدا اینجوری است؟...
سخن با آن انسانهایی‌ست که میفهمند عشق انسان را به حق، حق‌پرستی را حتی کسانی را که هنوز نتوانسته برایشان حق پرستی معنی خداپرستی بدهد اما از همان اول حق‌پرستی را درک کرده باشد به آن انسان عرض میکنم‌ای انسان این سرنخ را بگیر و برو جلو برو جلو میرسی به حق متعال، حق متعال هیچ برو برگرد هم ندارد کانت همین کار را کرد یک مشت باید و نباید در درونش پیدا کرد.
مردی که اقلاً 60 سال از زندگیش را خوب اندیشیده فارغ از خیلی چیزها و انصافاً تجزیه تحلیلش بر عقل نظری و عقل عملی بسیار پر معنی و پرافاضه است هر چند ناقص است او در درون خودش می‌بیند به حق که میرسد میخواهد حق را به پا و از ناحق پرهیز کند، دلش نمی‌آید نیمه ناحق بشود و وقتی میرسد به باید اخلاقی میگوید باید اخلاقی آن بایدیست که در او هیچگونه منفعتی برای انسان ملحوظ نباشد به این میگویم باید اخلاقی والا، این بایدهای حسابگرانه باید اخلاقی نیست خیلی هم لطیف این مساله را بیان میکند میرسد به بایدهایی که عقل حسابگر عقل ماکیاولی محاسبات ماکیاولی هرگز نمیتواند این بایدها را توجیه کند آنوقت میگوید هان پس من عاشق حقم عاشق صدقم عاشق خیرم و وقتی قرار شد این حق و صدق و عدل و خیر و رحمت و قدرت و اینها از همه نسبیت‌ها آزاد شود می‌شود حق مطلق، خیر مطلق، صدق مطلق، رحمت مطلق این کیه؟ از همین دید شما این کیه؟ خدا. خوب ما امروز اینجا چه کار کردیم؟ اینجا ما امروز حدیث عشق گفتیم‌ای برادر‌،‌‌ای خواهر این حدیث عشق بود اگر می‌خواهی این عشق را داشته باشی باید به خویشتن خویش برگردی این حدیث فقط این قصه فقط این داستان یادت بماند و آنقدر درونت را و قلبت را بکاوی تا خدا را در آنجا بیابی که قلب مومن خانه خداست...
جاودانه تاریخ، گفتارها 5، ص226

*اگر آرمان زندگی منحصر شد به این مادیات، کم و زیادش تفاوت ندارد فقط تا انسان اشباع نشده میدود دنبالش ولی وقتی اشباع شد چه؟ می‌بیند؟ هیچ
*همه انسانهایی که در درونشان میلی، گرایشی، عشقی به حق، به صدق، به عدل، به کمال، به شجاعت، به ایثار، به فداکاری، به عطوفت و رحمت و دلسوزی برای دیگران و انصاف، همه آنهایی که در دلشان عشق و علاقه‌ای به اینگونه ارزشها می‌یابند، بدانند که اینها راهی به سوی خدا دارند
*آنقدر درونت را و قلبت را بکاو تا خدا را در آنجا بیابی که قلب مومن خانه خداست

*روزنامه جمهوری اسلامی

  تعداد بازديدها: 227
   


 



این مطلب از نشانی زیر دریافت شده است:
http://fajr57.ir/?id=100191
تمامي حقوق براي هیئت انصارالخميني محفوظ است.